loading...
celeb world
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
دلتنگتونم 0 22 mari
قلیون 0 33 ratin
mozoe moheme marg 11 192 sepide
بی/افم 9 111 sepide
آهنگایه انجمن !! 3 64 sepide
HeH 13 147 sepide
هه هه 17 176 nooshin
گمشده... 2 64 nooshin
delam baraton ye zare shode:"( 9 115 adna
Į MįSs U 266 2376 meshkat
اصـــن یه وعـــضی :| 4 84 nooshin
Fu*ck me pllllz 43 363 nazi
مـــاری کــارتـــ داررررم ! 46 437 nafas
بـــــععععله ! 57 399 nooshin
GN * 11 145 mari
خلوچلا:P 88 779 sara
o.O 19 212 sara
شما هم عایا ؟!! 20 165 mari
Happy B_day my BFF 5 94 nooshin
بدون شرح 95 773 mari
yasi بازدید : 71 یکشنبه 20 مرداد 1392 نظرات (0)

من یاسی 16 ساله هستم یه برادر بزرگتر به اسم دیوید دارم پدر و مادرم هردوشون اصلیت ایرانی دارن ولی تو انگلیس متولد شدن منم مثل دیوید متولد انگلیس ام ولی دیوید تا 8 سالگی و من تا 5 سالگی اونجا زندگی میکردیم و بعد به ایران محاجرت کردیم الان 6 ماهه که با لیام دوست ام ما دوست های خوبی برای هم هستیم.ولی تنها چیز ازار دهنده اینه که از حرف ها و رفتار های اطرافیانم متوجه میشم که اونا مخالف دوستی من با لیام اند و اشتیاق چندانی برای دیدن و حرف زدن ما با هم ندارند اونا حس میکنن این موضوع واسه ی من یه خطر بزرگ محسوب میشه لیام هم از نارضایتی خانوادم با خبره ولی حضم این موضوع براش مشکله....

زمستون بود تصمیم گرفتم برای قدم زدن به خیابون برم کاری که به عقیده خانوده ام دیوانگی بود ولی با سرعت از اتاق ام به سمت در حرکت کردم و دست هامو رو گوشام گرفتم تا حرفاشون روم تاثیر نزاره از خونه خارج شدم و تازه متوجه باد شدید شدم مه وصف نشدی خیابون رو در بر گرفته بود به طوری که دیدن 10 متر جلوتر برام مشکل بود هوا تاریک تاریک بود و باد سیلی های متعددی به صورتم میزد.ولی با این اوصاف اصلن تصمیم به برگشت به خونه نداشتم ولی اگه میدونستم قراره اون شب زندگی من متحول شه حتما راه خونه رو پیش میگرفتم ولی غرورم مانع شد و به راه ام ادامه دادم نمیدونم دقیقا چند ساعت راه رفته بودم اصلن هدف نداشتم فقط نمیخواستم به خونه برگردم مه شدید تر شده بود از صدای ماشین ها متوجه شدم که باید نزدیک اتوبان باشم سرم گیج میرفت شاید مال سرما بود یا شادی هم مال قرص های سردرد ولی هرچه بود داشت خطرناک میشد جیبام رو نگاه کردم هیچ پولی نداشتم حتی موبایلم رو هم برنداشته بودم.نمیدونستم کجام یه لحظه لیام رو اونطرف خیابون دیدم  فقط میخواستم بپرم تو بغلش بدون توجه به اتوبان و مشین ها حرکت کردم صدای لیام رو شنیدم که میگفت چه کار میکنی دختر مگه دیوونه شدی.فکر کنم به وسط عرض خیابون رسیده بودم ک دیگه لیام رو ندیدم گیج و منگ بودم یه دور به دور خودم زدم و نور یه ماشین رو که به من نزدیک میشدم دیدم و یه لحظه لیام رو پشت سرم حس کردم دستشو رو کمرم حس کردم که منو به سمت جدول پیاده رو هول میداد .من به سمت پیاده رو توسط لیام پرتاب شده بودم و سرم محکم به سنگ جدول خورد و فقط یک لحظه صدای ترمززززززززززززززززززززززز و ناگهان تاریکی مطلق...................

این داستان ادامه دارد.........

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 110
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 41
  • بازدید کلی : 28,687