من یاسی 16 ساله هستم یه برادر بزرگتر به اسم دیوید دارم پدر و مادرم هردوشون اصلیت ایرانی دارن ولی تو انگلیس متولد شدن منم مثل دیوید متولد انگلیس ام ولی دیوید تا 8 سالگی و من تا 5 سالگی اونجا زندگی میکردیم و بعد به ایران محاجرت کردیم الان 6 ماهه که با لیام دوست ام ما دوست های خوبی برای هم هستیم.ولی تنها چیز ازار دهنده اینه که از حرف ها و رفتار های اطرافیانم متوجه میشم که اونا مخالف دوستی من با لیام اند و اشتیاق چندانی برای دیدن و حرف زدن ما با هم ندارند اونا حس میکنن این موضوع واسه ی من یه خطر بزرگ محسوب میشه لیام هم از نارضایتی خانوادم با خبره ولی حضم این موضوع براش مشکله....
زمستون بود تصمیم گرفتم برای قدم زدن به خیابون برم کاری که به عقیده خانوده ام دیوانگی بود ولی با سرعت از اتاق ام به سمت در حرکت کردم و دست هامو رو گوشام گرفتم تا حرفاشون روم تاثیر نزاره از خونه خارج شدم و تازه متوجه باد شدید شدم مه وصف نشدی خیابون رو در بر گرفته بود به طوری که دیدن 10 متر جلوتر برام مشکل بود هوا تاریک تاریک بود و باد سیلی های متعددی به صورتم میزد.ولی با این اوصاف اصلن تصمیم به برگشت به خونه نداشتم ولی اگه میدونستم قراره اون شب زندگی من متحول شه حتما راه خونه رو پیش میگرفتم ولی غرورم مانع شد و به راه ام ادامه دادم نمیدونم دقیقا چند ساعت راه رفته بودم اصلن هدف نداشتم فقط نمیخواستم به خونه برگردم مه شدید تر شده بود از صدای ماشین ها متوجه شدم که باید نزدیک اتوبان باشم سرم گیج میرفت شاید مال سرما بود یا شادی هم مال قرص های سردرد ولی هرچه بود داشت خطرناک میشد جیبام رو نگاه کردم هیچ پولی نداشتم حتی موبایلم رو هم برنداشته بودم.نمیدونستم کجام یه لحظه لیام رو اونطرف خیابون دیدم فقط میخواستم بپرم تو بغلش بدون توجه به اتوبان و مشین ها حرکت کردم صدای لیام رو شنیدم که میگفت چه کار میکنی دختر مگه دیوونه شدی.فکر کنم به وسط عرض خیابون رسیده بودم ک دیگه لیام رو ندیدم گیج و منگ بودم یه دور به دور خودم زدم و نور یه ماشین رو که به من نزدیک میشدم دیدم و یه لحظه لیام رو پشت سرم حس کردم دستشو رو کمرم حس کردم که منو به سمت جدول پیاده رو هول میداد .من به سمت پیاده رو توسط لیام پرتاب شده بودم و سرم محکم به سنگ جدول خورد و فقط یک لحظه صدای ترمززززززززززززززززززززززز و ناگهان تاریکی مطلق...................
این داستان ادامه دارد.........