loading...
celeb world
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
دلتنگتونم 0 22 mari
قلیون 0 33 ratin
mozoe moheme marg 11 192 sepide
بی/افم 9 112 sepide
آهنگایه انجمن !! 3 65 sepide
HeH 13 147 sepide
هه هه 17 176 nooshin
گمشده... 2 64 nooshin
delam baraton ye zare shode:"( 9 115 adna
Į MįSs U 266 2377 meshkat
اصـــن یه وعـــضی :| 4 85 nooshin
Fu*ck me pllllz 43 363 nazi
مـــاری کــارتـــ داررررم ! 46 438 nafas
بـــــععععله ! 57 400 nooshin
GN * 11 146 mari
خلوچلا:P 88 780 sara
o.O 19 213 sara
شما هم عایا ؟!! 20 165 mari
Happy B_day my BFF 5 95 nooshin
بدون شرح 95 774 mari
yasi بازدید : 70 یکشنبه 20 مرداد 1392 نظرات (3)

این ادامه داستان forget یا همون فراموش کردن است تا اینجا گفتیم که چشمام رو باز کردم و خودمو تو یه اتاق سفید و با تجهیزات پزشکی دیدم همه چیز گنگ بود یه پسر خوشتیپ با قد متوسط به در اتاق نزدیک میشد با صورت شاداب و خندان شروع به شیرین زبونی کرد که سلام بالاخره بعد یه هفته چشماتو باز کردی خیلی ترسیدم الان حالت چطوره اون پسر جوری حرف میزد که انگاره سالهاست که منو میشناسه ولی من هیچی یادم نمیومد پسرک وقتی دید قیافه من بیش از حد علامت سواله و با چشم های گرد شده بهش ذل زدم حرفش رو متوقف کرد و یه نفس عمیق کشید و کنار تخت من رو صندلی راحتی نشت و گفت خوبه میدونستم اینجوری میشه نباید با اون شدت هل ات میدادم پس دکترا درست گفتن که چیزی یادت نمیاد و لبخندی شیطنت امیز زد من هنوز لام تا کام حرف نزده بودم.گفت بزار کمکت کنم یه شبه تاریک و مه الود صدای ترمز ماشین لیام.....یه لحظه جرقه ای در ذهنم زد و گفتم لیام؟؟؟؟؟اره لیام.....

گفت اره اره خوبه........

بحث رو متوقف کرد و از در خارج شد و من ماندم و یه دنیا سوال.....

که من کی ام؟اون پسر کیه؟اسمم چیه؟چه اتفاقی افتاده

از شیشه اتاق پسر رو دیدم که با اقایی بلند قد که به گمون ام دکتر بود صحبت میکرد و هر چند دقیقه به من اشاره میکرد معلوم بود بحثشون من ام.دکتر وارد اتاق شد و با لبخند گفت سلام یاسی خانم دوباره چشمام گرد شد گفت اها ببخشید فراموش کردم که شما حافظتون رو از دست دادین.اسم شما طبق گفته برادرتون یاسی است.....و توی برگه اش چیزهایی نوشته و از در خارج شد و پسر با دوتا برگه از در وارد شد و برگه هارو روی میز گذاشت و گفت تاریخ پرواز واسه پس فرداست زود تر باید اماده شیم......وقتی قیافه پر سوال منو دید دوباره نفس عمیقی کشید و گفت ببین میدونم چیزی یادت نمیاد ولی تلاش کن من لیام ام برادرت. و تو هم یاسی خاهرمی.پدر و مادر ما دو سال پیش فوت شدن.و من برای بهتر شدن حال تو میخوام ببرمت لندن من با سرعت گفتم چرا اینقدر عجله داری برادر یه لحظه رو کلمه برادر توقف کردم و به حرف خودم شک کردم ولی راهی نداشتم.اون هم گفت چون ....چون....عممم باید بریم دیگه سوال بسه من متوجه شده بودم که ریگی تو کفششه یکم با خودم فکر کردم گفتم شاید من خودم خانوده داشتم باشم شاید این یک غریبه باشه.ولی راهی نداشتم.مجبور بودم اعتماد کنم شاید هم راست میگفت دو روز گذشت و من حالم رو به بهبود بود لیام هم هرروز به من سر میزد.لباس های جدید میخرید و برام می اورد گاهی وقتا میدیدم لیام با دکتر پچ پچ میکنن ولی.....

روز موعود فرا رسید من هنوز هم خیلی گنگ بودم.لیام ک به قول خودش برادرم بود ساکی رو برا جمع کرد و لباس های زیبایی رو بهم داد تا تنم کنم و اماده شم.و برای اخرین بار با دکتر حرف زد و من اماده شدم و از اتاق خارج شدم.یه حسی بهم میگفت همه اینا یه نقشه است.ولی....

سوار تاکسی شدیم و به فرودگاه رفتیم لیام میگفت چقدر کم حرف شدی و بعد گفت میخوام بهت یه واقعیتی رو بگم راستش من برادرت نیستم دستم توی دستش بود یه لحظه دستمو کشیدم و گفتم نه نه پس تو کی هستی؟گفت اروم باش من یکی از بهترین دوستات ام ولی باور کن بقیه حرفام واقعیته تو هیچکس رو تو دنیا نداری.اشک توی چشمام جمع شده بود سوار هواپیما شدیم.توی تلویزون که توی هواپیما بود داشت اخبار میگفت و حواس من بهش جذب شد مجری داشت از دختره گم شده ای حرف میزد که خانوادش دنبالشن لیام یک لحظه مثل جت پرید و به سمت مهمان دار خیز برد و با او پچ پچ کرد و مهمان دارم با سرعت به اتاق کنترل رفت و......شبکه عوض شد من گیج شده بودم ولی سکوت کردم......

لیام لبخند شیطنت امیزی بهم زد و اروم سر منو روی شونش گذاشت و گفت یکم استراحت کن ظربه شدیدی به سرت وارد شده.....منم به حرفش گوش دادم.......

تا به لندن رسیدیم کم کم داشتم از خودم متنفر میشدم.....

از فرودگاه که خارج شدیم  لیام بهماشین قرمز رنگ دو دره ای اشاره کرد گفت اون ماشن منه خونه زیاد دور نیست.به ناچار سوار شدم نمیدونستم چی در انتظارم بود و با سرعت تمام راه رو پیمود و به در ویلایی زیبا رسیدیم و پیاده شدیمنا خود اگه گفتم واوووووووووو اینجا خونه تو است گفت اره تازه خریدم از طریق اینترنت هنوز خودم توش نرفتم بهتره راه بیوفتیم وارد خونه شدیم گفت طبق برنامه قبلی قرار بود اتاق تو طبقه اول باشه و منو با خودش به اتاقم برد اینم عکس اتاقمگفت میدونم سلیقه منو دوست نداری و یه کردیت کارت بهم داد و گفت هر چیشو خاصی عوض کن نگران پولش هم نباش.یه لحظه گفتم بهتر نبود تخت یه نفره میخریدی لبخندی معنادار زد و گفت نوچ این یه موردو حق نداری عوض کنی.من از تخت یه نفره متنفر ام حس میکنم کارایی نداره هه.فعلا برو استراحت کن تا منم بقیه خونه رو ببینم .......من روی تخت نشستن و گفتم خدا این کیه ایا واقعا من کسی رو تو دنیا نداره این چه کاریه اخه اه اه.....این داستان ادامه دارد...............

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط Dorsa در تاریخ 1392/06/10 و 16:04 دقیقه ارسال شده است

خیلی قشنگ بود...مرسی!شکلک

این نظر توسط yasi در تاریخ 1392/05/26 و 14:08 دقیقه ارسال شده است

mer30 ghazal joooon hatman.....شکلک

این نظر توسط Ghazaleh Directioner در تاریخ 1392/05/22 و 20:19 دقیقه ارسال شده است

edame bedeشکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 110
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 15
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 20
  • بازدید سال : 54
  • بازدید کلی : 28,700